19 خرداد 92
با چهارتا دم و یک بازدم اساسی درست میشه،
حسی که یقه مو گرفته.بهش میگن ترس!باهاش غریبه نیستم.می شناسیم همو.بزرگ شدیم با هم
آره،من بزرگ شدم،ترس هام هم!
دوباره فردا یک مصاحبه ی کاری،و قرار با یک ناشر...
شور زندگی به همین نیست که نمی دونیم چی میشه؟
آماده ی همه چیز باید باشم...
ممکنه ناشر کتابمو ورق بزنه،پرتش کنه روی میز و بهم بگه: باید بیشتر بخونی!
و این یعنی افتضاحه.یعنی قلمت خامه
یاد حرف ناشر قبلی که میفتم یه کم انرژی می گیرم.گفت باید اقرار کنم که قلمت بسیار زیباست...اما بعدش که حرف هزینه زد...شاید تعریف کرد تا من سرمایه گذاری کنم!
وای خدا،کی این قضاوتا رو میخوام بذارم کنار!
تو زندگی شخصی مگه میشه قضاوت نکرد!ولی شاید نباید جار زد توی محفل عمومی!!!
بعدا نوشت: راستی داداشی نپسندید کیس مورد نظرو.بهتر!راستش منم نپسندیده بودم :)