من و قلم

دل نگاشته های من

من و قلم

دل نگاشته های من

19 خرداد 92

با چهارتا دم و یک بازدم اساسی درست میشه،

حسی که یقه مو گرفته.بهش میگن ترس!باهاش غریبه نیستم.می شناسیم همو.بزرگ شدیم با هم

آره،من بزرگ شدم،ترس هام هم!

دوباره فردا یک مصاحبه ی کاری،و قرار با یک ناشر...

شور زندگی به همین نیست که نمی دونیم چی میشه؟

آماده ی همه چیز باید باشم...

ممکنه ناشر کتابمو ورق بزنه،پرتش کنه روی میز و بهم بگه: باید بیشتر بخونی!

و این یعنی افتضاحه.یعنی قلمت خامه

یاد حرف ناشر قبلی که میفتم یه کم انرژی می گیرم.گفت باید اقرار کنم که قلمت بسیار زیباست...اما بعدش که حرف هزینه زد...شاید تعریف کرد تا من سرمایه گذاری کنم!

وای خدا،کی این قضاوتا رو میخوام بذارم کنار!

تو زندگی شخصی مگه میشه قضاوت نکرد!ولی شاید نباید جار زد توی محفل عمومی!!!


بعدا نوشت: راستی داداشی نپسندید کیس مورد نظرو.بهتر!راستش منم نپسندیده بودم :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۴ ، ۱۰:۴۷
نویسنده جوان

17 خرداد

حس شاعریم گرفته...به خودم قول داده بودم که قلم نرانم اینجا... قول داده بودم گاه بیایم و روزمره هایم را قلم بزنم...من قلم برانم،نه قلم مرا

باز اما اسیر همان حسی می شوم که عصرهای پاییز گریبانگیرم میشود...

اسیر حسی که شبیه عشق است...اما عشق نیست! روحم هنوز سزاوار عشق نبوده است...نبوده است ...نبوده است...

بوی باران نمی دهد هوا؟حال و هوای من ولی بارانی ست...گفتم پاییز؟نه،نه بارانش بهاریست! بغضی که می آید، ساعتی پیش نبود...ساعتی بعد هم،حالش معلوم نیست!

فرصت باریدنم نیست...فرصت غرش هم!گیرم که فرصت غرش باشد،

صدایم بس گرفته،در هوایی که جز ترانه موج نمی زند و بهانه ای جز گرمی هوا نیست!

حالم حال هوای بهار است!

نا معلوم!

غیرقابل پیش بینی!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۴ ، ۱۰:۴۷
نویسنده جوان

17 خرداد 92

تصمیم دارم یه شعر از خودمو بذارم اینجا.حرفه ی اصلیم داستانه،شعر نیست...و جالبه که معمولا تو جمع نمیخونم شعرهامو...اما الان می خوام اینجا بنویسم:

شعرهایم را بسوزانم دگر...

باید از تو بگذرم حالا دگر...

باید از دل بکنم سودای تو

یاد چشم پر خمارت را دگر

خاطرات بودن با عشق را

بسپرم بر دست دلداری دگر

از دل و دلدادگی سودم نبود

بایدم رفتن پی راهی دگر

شاید اندر می فروشان یافتم

وجهه و کاری و بازار دگر

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۴ ، ۱۰:۴۵
نویسنده جوان

17 خرداد 92

اگه با خوندن تیتر فکر کردید می خوام مرثیه بنویسم کاملا اشتباه کردید!

اصلا کی گفته حتما باید عصر جمعه دلگیر باشه؟من نمی خوام باشه....نمی دونم تو کدوم کتاب پائولو کوئلیو خوندم که عصر یکشنبه خیلی دلگیره.دلگیر بودن عصر تعطیلی انگار فراگیره.چه کیبورد من خوشش بیاد،چه خوشش نیاد!

فردا خبرم می کنن که برای کار قبولم کردن یا نه.من سپردم به دست خدا.اگه به صلاحم نیست و شرایطش برام سخته اصلا نشه.

راستی گوگل کروم دانلود کردم.الان بلد نیستم چجوری عکس سیو کنم روش!اما هیجان انگیزه،بهم حس جوونی میده،یاد گرفتن چیزای جدید.

نمی دونم بعد کوه پنجم چی بخونم.کلی کتاب اینجا هست...

این روزا داداشی داره با یکی آشنا میشه.شاید بپسنده و ازدواج کنه بالاخره...از خدا خوشبختی شو میخوام

فردا میخوام زنگ بزنم به انتشارات...نمی دونم،شایدم نباید زنگ بزنم...نمیدونم

خدایا،به امید تو...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۴ ، ۱۰:۴۵
نویسنده جوان

16 خرداد 92

سلام سلام سلام

خیلی فوق العاده س که آدم حس آرامش درونی داشته باشه...و لازم نباشه اداشو درآره.الان من آرومم و خدا رو شکر.کلی مسئله هست واسه دلتنگی،نگرانی و بیتابی که همه رو گذاشتم کنار.الان فقط نشستم و وب گردی می کنم.سرعت اینترنتم پایینه و اینترنت اکسپلوررم به سختی کار می کنه.سعی کردم گوگل کروم دانلود کنم که نشد.اما اعصابم خورد نیست!

امروز رفتم برای مصاحبه ی کاری.جای خوبی بود.حقوقشو بهم نگفتن.شنبه صاحبش میاد!و امیدوارم منو بخوان.خیلی امیدوارم...هنوز سرکار نرفته تو ذهنم نصف پولمو خرج کردم.

چقدر شیرینه بعد این همه سال که همیشه خونواده واسم خرج کردن،بتونم یه هدیه براشون بگیرم.خداکنه بشه. اگه اینجا هم جور نشد،یه جای بهتر...

یکی از سخت ترین کارای دنیاست که از این و اون کار سراغ کنی!نمی دونم چرا اصلا به زبونم نمی چرخه درخواست کردنش.اینه که همه ش دارم از اینترنت و روزنامه پیگیری می کنم...شاید اشکال از منه.نکنه زیادی مغرورم؟

امروز خوندن کتاب "کوه پنجم" پائولو کوئلیو رو شروع کردم.خیلی فوق العاده س.تو همین سی صفحه ی اول حسابی تکونم داده.کاش می تونستم به خوبی پائولو بنویسم!

از خوندن مقدمه ش کم مونده بود گریه کنم...گفته بود همیشه می خواست نویسنده بشه اما به خاطر شرایط زندگیش رفته بود پی موسیقی.درست وقتی که داشت تو موسیقی پیشرفت می کرد و برای خودش کسی می شد،بدون هیچ دلیلی از اون کار اخراجش کردن...و پائولو اینو کار خدا می دونست.خدا می خواست که اون به مسیر آرزوش برگرده.برای من که خیلی تکان دهنده بود.اگه الان پولی برای چاپ کتابام ندارم...شاید باید باز هم به نوشتن ادامه بدم!

پائولو قلمش معرکه س.می تونه با قلمش کسی رو به ایمان برسونه- یا اگه برعکس بنویسه،به کفر- می تونه عدم رو به آدم ثابت کنه!با منطق...با جادوی قلمش...

من که عاشقشم.نمی دونم چرا این کتابش قبلا به دستم نرسیده بود؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۴ ، ۱۰:۴۴
نویسنده جوان
12 خرداد 92

حالم را می پرسی؟خوبم!فقط دلم می خواهد بمیرم....دلم می خواهد تمام شود،دنیایی که در آن اثبات خودم را باید به تعویق بیندازم تا بقیه قضاوت هایشان را ردیف کنند...

می خواهم بگویم بمیر،قلم! که بودنت سودی ندارد!کس باور نمی کند تو در من باشی...اما...!

اما چطور بگویم بمیر وقتی حالا هم می نویسم؟

خسته هستم؟قربانی شده م؟

نمی دانم!اما دلگیرم.از قضاوت ها دلگیرم.از اینکه باورم ندارند دلگیرم...اما خدا می داند که من باور داشتم خودم را... چه شد؟ نمی دانم

خدایا من حتی نتوانستم وصل به تو بمانم

حالا تنهایی هایم با قلم هاست و کیبوردها!! و دریغ! که کسی یار تنهایی مرا نمی خواهد ببیند...

من تحصن نمی کنم،چون نمی توانم

نوشتن بخشی از وجودم شده

من قول دادم،به خودم. که نویسنده بشوم

من مگر برای همین به دنیا نیامده م؟

خدایا دنیایی که در آن نه می شود کار کرد برای پول،نه می شود کار کرد برای خیریه، نه میشود رفت کلاس شعر و ادبیات، نه میشود در آن رانندگی کرد...خدایا به چه کار من می آید؟

همین حالا خوابی به یادم آمد.شاید دیشب بود.خواب می دیدم از تو مرگ خواسته ام.سر ساعتی معین...ده دقیقه مانده بود و می لرزیدم از ترس...اما پس نمی گرفتم خواسته ام را...

خدایا من ناشکرم حتما. اما تو کمکم کن تا لذت ببرم از روزمره هایی که فلجم می کنند

خدایا من امروز وبلاگی باز خواهم کرد و آنجا خواهم نوشت...شاید در دنیای مجازی باشند کسانی که بخوانندم،بی آنکه فریادم کنند که این راه تو نیست!

خدایا،عشق من عار شده... و بودنم بار...

چاپ آثارم انگار حماقت محسوب می شود با همه ی جزئیاتش

خدایا،من حرفی ندارم...اشک دارم...بسیار هم دارم

خدایا...حالا که شوق نوشتن دادی به من...دوباره سعی می کنم.دوباره می نویسم

و مردن را هر دم،باز، زندگی می کنم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۴ ، ۱۰:۴۰
نویسنده جوان

14 خرداد 92

خیلی چیزها عوض شده،اینطور نیست؟

دفترخاطراتم انگار الکترونیکی شده...زندگیم مغناطیسی...و شاید خودم آهنی؟

خب،اگه واقعا زندگی مغناطیسی باشه باید بیشتر از اینا روی قانون جذب مانور بدم...

فردا یک مصاحبه ی کاری دارم.همه چیز خوب پیش میره،کار خوبیه با حقوق خوب.هم اونا منو قبول می کنن هم من از قبول این شغل عالی خوشحال میشم.

یه کم عجیبه برام.پا گذاشتن به دنیای کار...فکر می کنم دنیای کار دنیای آدم بزرگاست!!! و من هنوز بزرگ نشدم. کسی چه میدونه؟ شاید خیلی زود با محیط منطبق شدم

اما ته دلم می ترسم از اینکه کار بلد نباشم...خب حتما یه جاهایی همین طوری هم خواهد بود.من که تجربه ای ندارم.

گاهی حس می کنم دلم تنگ شده،برای دانشجویی که هنوز یک ماه هم ازش نگذشته...اما،زندگی بستر رودخانه است و من آب جاری.یه جا که نمی مونم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۴ ، ۰۸:۰۶
نویسنده جوان

13 خرداد 92

باید می اومد اینجا و اعتراف می کردم که زندگی همیشه بد نیست!

راستش،زندگی هیچ وقت بد نیست...این منم که یه روزایی حوصله ی مبارزه ندارم و زندگی برام "بد" میشه. امروز چیزی تغییر نکرده.اما حال من خوبه.فقط چون تلاش کردم،دنبال کار گشتم و یه صبحونه ی حسابی خوردم... و نتیجه ها هم چندان مهم نیستن!مهم منم که امروز هیچ جوری نمیخوام به هم بریزم.

هنوز کلی امید دارم به زندگی! به جز چاپ کتابهایی که یک گوشه خاک می خورند،هست جنبه هایی که می تونه شور منو نگه داره...که زنده گی رو زندگی کنم.

هنوز سر کار نرفتم

ازدواج نکردم

ادامه تحصیل ندادم

موسیقی یاد نگرفتم

یه شناگر ماهر نشدم

همه ی کتابای دنیا رو نخوندم- حتی همه ی کتابای بزرگ دنیا رو نخوندم!

اینا بهم جرئت زندگی میده.نه جرئت واژه ی خوبی نیست.اینا منو هل میده جلو تا زندگی کنم...

زنده باد،زندگی!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۴ ، ۰۸:۰۶
نویسنده جوان