دلتنگی
به این فکر می کنم که چطور پنجاه سال یا چهل سال دیگر هم زندگی کنم. دود از سرم بلند می شود و آه از نهادم. اما اشکی نمی چکد. قول داده ام درخواست مرگ نکنم. خیلی مسخره است که بخاطر هیچ چیز نخواهی زندگی کنی.
اینکه گرسنه نمانده باشی و خرج خانواده ای به دوشت نباشد. نباید این تقصیر را به گردن نسلم بگذارم. نه. باید بگویم من آدم ناشکری هستم. اما... برای آن هیچ کاری هم نمی کنم. چه مسخره.
به این فکر می کنم که دوست دارم چه بشود؟ هیچی!
دوست دارم چه نشود؟ خیلی چیزها.
برنامه م برای آینده چیست؟ اینکه درس بخوانم.
چرا؟ چون درس خواندن را دوست دارم؟ نه! چون می دانم قبلا هدفم این بوده.
اگر قبول نشوم؟ سال بعد امتحان می دهم.
اگر دوستانم قبول بشوند؟ دلم می سوزد که من قبول نشده ام.
اگر قبول بشوم؟ شروع یک سری گرفتاری جدید. اما حتما خوشحال می شوم.
برای ازدواج چه برنامه ای دارم؟ حوصله ی آشنایی و استرس تصمیم گیری را ندارم.
می خواهم تنها بمانم؟ نه شبیه این که الان هستم
دلم می خواهد بروم یک جای خیلی دور که نه تلفن باشد نه اینترنت نه هیچ چیز. خدا بهم تضمین بدهد عزیزانم حالشان خوب است. نگران چیزی نباشم. فقط سکوت باشد. صدای طبیعت باشد. قطع شود صدای این اره برقی در گوشم. تنها باشم. صدایی نباشد. خشم وجودم مهار شود. حالم بهتر شود.
و...
هرگز برنگردم.
این است که گمان می کنم باید بمیرم.