من و قلم

دل نگاشته های من

من و قلم

دل نگاشته های من

۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

تنها چیزی که می توانم بگویم همین است.

خلاء

احساس خلا تمام وجودم را گرفته طوری که قفسه ی سینه ام بی حس شده و دستانم نمی دانم چطور روی کیبورد حرکت می کند.

چشم هایم را که می بندم می رسم به اولین انشایی که نوشتم، وقتی دوم دبستان بودم. توصیف محل زندگی م بود. معلمم حیرت زده نگاهم کرد. گفت روزی نویسنده ی بزرگی می شوم.

بعد تر از آن همیشه اولین کسی بودم که انشاهایم را در هر دوره ای می خواندم. معلم انشا به من گفت که به جلوی کلاس بروم و به جای او به انشای بچه ها گوش کنم و ایراداتش را بگویم.

بعدتر از آن نشریه ی دانشکده بود و روزهایی که برای رشته ام می نوشته ام. متن هایی که هر جمله اش کم کم برای خودم پیامک شد. در کنگره ها خوانده شد.

و خواب دروغینی که دیدم. خواب دیدم رمانم را پذیرفته اند. باهام قرارداد بستند 260 هزار تومان!

اما صدای ناشر پشت خط چیز دیگری می گفت. ناشرش را قبول دارم. کتاب هایش را هم. گفت مثل سریال های ایرانی یا ترک می نویسم. سریال هایی که هرگز نه می بینم و نه حوصله ی دیدنشان را دارم. چقدر عجیب. 

گفت باید خیلی کتاب بخوانم و او که نمی دانست! اما من که می دانم در ده روز گذشته پنج کتاب خوانده ام. گفت از سبک های مختلف بخوانم.... این پنج تا چه بودند؟ چه کسی باور می کند (روح انگیز شریفیان)، کار از کار گذشت (ژان پل سارتر)، انجمن شاعران مرده (خدایا اسم نویسنده اش چه بود)، جراح دیوانه (ترجمه ی ذبیح اله منصوری) و پنجمی یادم نیست چه بود.

خوانده ام از سبک های مختلف.

گفت شیوه ی روایتم به سبک سنتی است. 

و من در دل می شمارم چند تا نوشته ام:

یکی، دو تا، سه تا، چهار تا

پنج تا

شش تا

هفت تا

هشت تا

نهمی در دست نگارش.

نمی فهمم.

گفت حیف است شما که علاقه دارید صدها صفحه می نویسید ....


نمی دانم چه بگویم. خودم می دانم از آن هایی که نوشته ام چهارتای اولی که قابلیت چاپ ندارند. پنجمی و ششمی هم همین طور. اما گمان می کردم هفتمی و هشتمی...

گمان...

باید با این شرایط کنار آمد.

گریه نکردم. لبخند هم زدم. حتی وقتی گفت "سریال ایرانی" خندیدم. 

خنده دار نبود.

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۳۳
نویسنده جوان