من و قلم

دل نگاشته های من

من و قلم

دل نگاشته های من

وقت زیادی ندارم و ممکن است سرکارم دیر شود. 
اما این مانع نشد تا یک وبلاگ درست کنم و بعد بروم.
اشتباه بزرگی بود تکیه بر بلاگفا و بک آپ نگرفتن. اما همین که مطالب یک سالم پرید تصمیم گرفتم اینجا بنویسم.
به زودی مطالبم را به این جا منتقل خواهم کرد.
۱۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۴ ، ۰۸:۱۳
نویسنده جوان

سلام

من برمی گردم به بلاگفا

به خونه ی اول

www.nevisandebimokhatab.blogfa.com

نمی دونم چرا، ولی اینجا برام اون صفا و صمیمت رو نداره.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۶ ، ۱۷:۰۸
نویسنده جوان

یک ظهر دلگیر شنبه، وقتی داشتم همین طوری با گوشی توی تلگرام و اینستاگرام می چرخیدم یهو دلم هوای دوستان قدیمی رو کرد.

شروع کردم به چرخ زدن توی وبلاگاشون.

وبلاگ ها صفای قبل رو نداشتن. مطالب کم بودن. اما خبرای خوبی خوندم. 

خبرای خوبی که هر کدوم مال چندین ماه پیش بودن.

و من چقدر دلتنگتونم رفقای مجازی با وفای من.

امیدوارم خوب باشید.

هرکی زنده ست خبر بده.

من می خوام برگردم...

از خودم اگه بخوام بنویسم،

حالم خوبه.

سر شغل قبلی ام هنوز. کارمو دوست دارم. یک رمان جدید نوشتم و هنوز از این ناشر به اون ناشر می چرخم. همه ی این ها یعنی هنوز زنده ام و امیدم رو از دست ندادم. می دونم که یک روز میام اینجا و اخبار بهتری رو می نویسم. اما کاش اون روز همه ی شما باشید.

خوب باشید.


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۶ ، ۱۴:۱۳
نویسنده جوان

تنها چیزی که می توانم بگویم همین است.

خلاء

احساس خلا تمام وجودم را گرفته طوری که قفسه ی سینه ام بی حس شده و دستانم نمی دانم چطور روی کیبورد حرکت می کند.

چشم هایم را که می بندم می رسم به اولین انشایی که نوشتم، وقتی دوم دبستان بودم. توصیف محل زندگی م بود. معلمم حیرت زده نگاهم کرد. گفت روزی نویسنده ی بزرگی می شوم.

بعد تر از آن همیشه اولین کسی بودم که انشاهایم را در هر دوره ای می خواندم. معلم انشا به من گفت که به جلوی کلاس بروم و به جای او به انشای بچه ها گوش کنم و ایراداتش را بگویم.

بعدتر از آن نشریه ی دانشکده بود و روزهایی که برای رشته ام می نوشته ام. متن هایی که هر جمله اش کم کم برای خودم پیامک شد. در کنگره ها خوانده شد.

و خواب دروغینی که دیدم. خواب دیدم رمانم را پذیرفته اند. باهام قرارداد بستند 260 هزار تومان!

اما صدای ناشر پشت خط چیز دیگری می گفت. ناشرش را قبول دارم. کتاب هایش را هم. گفت مثل سریال های ایرانی یا ترک می نویسم. سریال هایی که هرگز نه می بینم و نه حوصله ی دیدنشان را دارم. چقدر عجیب. 

گفت باید خیلی کتاب بخوانم و او که نمی دانست! اما من که می دانم در ده روز گذشته پنج کتاب خوانده ام. گفت از سبک های مختلف بخوانم.... این پنج تا چه بودند؟ چه کسی باور می کند (روح انگیز شریفیان)، کار از کار گذشت (ژان پل سارتر)، انجمن شاعران مرده (خدایا اسم نویسنده اش چه بود)، جراح دیوانه (ترجمه ی ذبیح اله منصوری) و پنجمی یادم نیست چه بود.

خوانده ام از سبک های مختلف.

گفت شیوه ی روایتم به سبک سنتی است. 

و من در دل می شمارم چند تا نوشته ام:

یکی، دو تا، سه تا، چهار تا

پنج تا

شش تا

هفت تا

هشت تا

نهمی در دست نگارش.

نمی فهمم.

گفت حیف است شما که علاقه دارید صدها صفحه می نویسید ....


نمی دانم چه بگویم. خودم می دانم از آن هایی که نوشته ام چهارتای اولی که قابلیت چاپ ندارند. پنجمی و ششمی هم همین طور. اما گمان می کردم هفتمی و هشتمی...

گمان...

باید با این شرایط کنار آمد.

گریه نکردم. لبخند هم زدم. حتی وقتی گفت "سریال ایرانی" خندیدم. 

خنده دار نبود.

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۳۳
نویسنده جوان

خدای بزرگ


من دوباره شجاعت کردم.

دوباره دارم می نویسم. رمانم را جلو می برم و امروز باز برای یک ناشر ایمیل زدم. نه برای همان رمان قدیمی. برای این یکی!

خدایا

کمکم کن شور زندگی از من جدا نشود.

الان پر از زندگی م.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۴ ، ۱۴:۱۶
نویسنده جوان

باورش سخته اما نمی دونم چی می خوام.

یک فرصت شغلی دولتی برام پیش اومده. البته به عنوان طرح. نمی دونم می خوامش یا نه. از کلینیک خسته م اما از حقوقش راضی. فقط به این فکر می کنم که اگه بخوامش چطوری با مدیر کلینیک حرف بزنم. این سخت ترین کار دنیاست. اگه نخوامش چطور با استادم حرف بزنم که برای جور کردنش انقدر برام تلاش کرده و سفارش و.....شاید این سخت تر از قبلی باشه.

به طرز احمقانه ای فقط به این دو تا مکالمه ی پیش رو که حتما یکی ش در پیشه فکر می کنم. 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۴ ، ۲۱:۱۵
نویسنده جوان

به این فکر می کنم که چطور پنجاه سال یا چهل سال دیگر هم زندگی کنم. دود از سرم بلند می شود و آه از نهادم. اما اشکی نمی چکد. قول داده ام درخواست مرگ نکنم. خیلی مسخره است که بخاطر هیچ چیز نخواهی زندگی کنی.

اینکه گرسنه نمانده باشی و خرج خانواده ای به دوشت نباشد. نباید این تقصیر را به گردن نسلم بگذارم. نه. باید بگویم من آدم ناشکری هستم. اما... برای آن هیچ کاری هم نمی کنم. چه مسخره.

به این فکر می کنم که دوست دارم چه بشود؟ هیچی!

دوست دارم چه نشود؟ خیلی چیزها.

برنامه م برای آینده چیست؟ اینکه درس بخوانم.

چرا؟ چون درس خواندن را دوست دارم؟ نه! چون می دانم قبلا هدفم این بوده.

اگر قبول نشوم؟ سال بعد امتحان می دهم.

اگر دوستانم قبول بشوند؟ دلم می سوزد که من قبول نشده ام.

اگر قبول بشوم؟ شروع یک سری گرفتاری جدید. اما حتما خوشحال می شوم.

برای ازدواج چه برنامه ای دارم؟ حوصله ی آشنایی و استرس تصمیم گیری را ندارم.

می خواهم تنها بمانم؟ نه شبیه این که الان هستم

دلم می خواهد بروم یک جای خیلی دور که نه تلفن باشد نه اینترنت نه هیچ چیز. خدا بهم تضمین بدهد عزیزانم حالشان خوب است. نگران چیزی نباشم. فقط سکوت باشد. صدای طبیعت باشد. قطع شود صدای این اره برقی در گوشم. تنها باشم. صدایی نباشد. خشم وجودم مهار شود. حالم بهتر شود.

و...

هرگز برنگردم.

این است که گمان می کنم باید بمیرم.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۴ ، ۱۱:۴۹
نویسنده جوان

22 خرداد 92

گشتم دنبال پشه!نبود!کشته شدن همه شون گویا در آخرین سم پاشی!

حالا می گردم دنبال مگس که بجهانم!- اونم نیست آخه-

هی از این وبلاگ رفتم اون وبلاگ،کلی نظر نوشتم که هیچ کدوم ثبت نشد :|

این دنیای مجازی هم حتی محدودیت داره!

امروز زنگ زدم چندجا برای کار...که گفتن حضوری باید بیای.کلافه م! همه ش به مدتی که درس خوندم فکر می کنم و اینکه اگه کار نکنم می پوسم...

از طرفی باید یه کار پاره وقت باشه که بتونم دانشگاه هم برم.تازه می خوام پول خوبی هم بدن!ولی من حتما اون کارو بدست میارم...

اینجور جاهاست که معنی استقلال بیرون میریزه.برای کار پیدا کردن...خودتی و خودت!نه کمکی،نه پارتی،نه حمایتی حتی!

ای بابا...

هنوز خبری از انتشاراتی نیست...هنوز امیدوارم.اما امیدم کمتر شده...

توی خیالم،شخصیت اصلی داستانمو می بینم که تب کرده و حسابی افتاده...این نشونه ی خوبی نیست! این یعنی احساس ضعف کرده.یا خسته س...

شما که فکر نمی کنید من اسکیزوفرنی دارم؟ :)

از خدا می خوام بیام اینجا و بگم قراره چاپ شه...

و هم اینکه کار پیدا کردم...

خدایـــــــــا

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۴ ، ۱۰:۵۴
نویسنده جوان

21 خرداد 92

زندگی چنان می چرخد که با آن نچرخیم جا می مانیم!

مثلا فرق همین امروز با دیروز! چقدر استرس داشتم!چقدر کار داشتم.صبح یه جا مصاحبه،عصر یه جا دیگه.

امروز دختر خونه بودم! تا ساعت نه خوابیدم،بعد صبحونه ی مفصل خوردم و خونه رو تمیز کردم و ظرف شستم و خرید رفتم و...دوباره خوابیدم و!!! حوصله م سر رفت عاقبت! زندگی که روزمره میشه جونمو ازم می گیره!

دنیای مجازی دنیای جالب تری شده انگار این روزها؟حوصله م اینجا سر جاش تره!

دلم شور رمان هامو میزنه.خبری از انتشاراتی نیست! نکنه خوششون نیاد؟ حتما شخصیت های رمانم الان سخت در حال مبارزه اند...می خوان خودشونو ثابت کنن...خدایا،اینجای قصه رو من نمی نویسم!خودت جفت و جورش کن!

چند روز پیش یک رمان جدید شروع کردم که همینطوری مونده.

کتاب کوه پنجم هم حتی،همینجوری مونده.

هیچ کس برای پیدا کردن کار کمکم نمیکنه...باید کار پیدا کنم.یه کار سبک تر! از اونجایی که دیروز رفته بودم مصاحبه بهم زنگ زدن.حقوقش هم خیلی کم بود...کارش هم خیلی سنگین...از نظر روحی هم که چیزی برام نمی موند...گفت احتمال بیمه کردن هم خیلی کمه! نمی دونم چجوری با این اوصاف می خوان کسی رو پیدا کنن! خب،پیدا که می کنن بالاخره! ولی من نیستم اون آدم.

دیگه نمی دونم کجا رو بگردم!

دلم می خواد برم کلاس ایروبیک...مانتوی خنک تابستونی بخرم...روم نمیشه از بابا پول بگیرم.مخصوصا که کفش هم می خوام. و کیف! و دلم می خواد روتختی ها عوض شن! و بیشتر از دو ماهه که دلم می خواد یه دستبند جدید بگیرم!... از اینکه حتی پول کرایه ماشین هم از بابا می گیرم،خجالت می کشم.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۴ ، ۱۰:۵۳
نویسنده جوان

20 خرداد 92

نمی دونم از کجا بگم

از آخر به اول یا از آخر به اول

یا اصلا درهم و برهم بگم...

هردو رمانمو بردم.نتونستم انتخاب کنم.مثل بچه هامن!هردوشونو دوست دارم...

ناشر نگاهشون کرد...گفت خیلی امیدوار کننده س!گفت اگه ارشاد تاییدش کنه می خواد ریسک کنه و روش سرمایه گذاری کنه!!!

گفت هدفت چیه؟می خوای پولدار شی یا معروف؟

گفتم من فقط مخاطب می خوام! همین-

گفت چاپش می کنه و یه درصدی هم از سودش به من میده...

ولی باید بیشتر بررسی کنه و بخوندش.نخواست خیلی امیدوارم کنه- اما راستش...راستش من خیلی امیدوارم!

اونقدر که توی خیابون با یک لبخند بزرگ راه می رفتم،توی ایستگاه مترو می دویدم و توی پیاده رو چشمام پر از اشک می شد...

من نویسنده ام!

من نویسنده ام!

و به زودی،...شاید....با مخاطب!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۴ ، ۱۰:۵۱
نویسنده جوان

20 خرداد 92

از مصاحبه ی کاریم برگشتم

یه دنیا حرف دارم بزنم از حال و هوای اونجا...که نمی زنم... ازم سوال پرسیدن و بلد بودم.فکر کنم اونا قبولم کنن.قراره عصر زنگ بزنن حقوقشو بهم بگن.اما من اونجا دووم نمیارم.نه،دووم نمیارم

عصر میرم سر قرار با انتشاراتی که دوستم واسطه شده.دارم از شدت استرس جون میدم! انگار به جونم بنده این قرار...انگار یه چیزی ثبت میشه در من...

شاید،داستان،داستان هویتیه که سالها ساختم...که من نویسنده م،تو بگو بی مخاطب! اما سالها به خودم گفتم که من نویسنده م... و حالا برای هویتی که ساخته م دنبال شناسنامه م

راستش اگه این انتشارات بهم شناسنامه نده،باز هم می نویسم.تا یک روزی پیدا کنم،مخاطب!

یعنی توی این دنیا کسی هست که بخواد رمان منو بخونه؟

هنوز نمی دونم کدوم رمان رو می خوام ببرم!عاقبت هردوتا رو می برم شاید!

خدایا کمکم کن

دعای همه رو لازم دارم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۴ ، ۱۰:۴۸
نویسنده جوان