من و قلم

دل نگاشته های من

من و قلم

دل نگاشته های من

۱۶ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

خدای بزرگ


من دوباره شجاعت کردم.

دوباره دارم می نویسم. رمانم را جلو می برم و امروز باز برای یک ناشر ایمیل زدم. نه برای همان رمان قدیمی. برای این یکی!

خدایا

کمکم کن شور زندگی از من جدا نشود.

الان پر از زندگی م.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۴ ، ۱۴:۱۶
نویسنده جوان

باورش سخته اما نمی دونم چی می خوام.

یک فرصت شغلی دولتی برام پیش اومده. البته به عنوان طرح. نمی دونم می خوامش یا نه. از کلینیک خسته م اما از حقوقش راضی. فقط به این فکر می کنم که اگه بخوامش چطوری با مدیر کلینیک حرف بزنم. این سخت ترین کار دنیاست. اگه نخوامش چطور با استادم حرف بزنم که برای جور کردنش انقدر برام تلاش کرده و سفارش و.....شاید این سخت تر از قبلی باشه.

به طرز احمقانه ای فقط به این دو تا مکالمه ی پیش رو که حتما یکی ش در پیشه فکر می کنم. 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۴ ، ۲۱:۱۵
نویسنده جوان

به این فکر می کنم که چطور پنجاه سال یا چهل سال دیگر هم زندگی کنم. دود از سرم بلند می شود و آه از نهادم. اما اشکی نمی چکد. قول داده ام درخواست مرگ نکنم. خیلی مسخره است که بخاطر هیچ چیز نخواهی زندگی کنی.

اینکه گرسنه نمانده باشی و خرج خانواده ای به دوشت نباشد. نباید این تقصیر را به گردن نسلم بگذارم. نه. باید بگویم من آدم ناشکری هستم. اما... برای آن هیچ کاری هم نمی کنم. چه مسخره.

به این فکر می کنم که دوست دارم چه بشود؟ هیچی!

دوست دارم چه نشود؟ خیلی چیزها.

برنامه م برای آینده چیست؟ اینکه درس بخوانم.

چرا؟ چون درس خواندن را دوست دارم؟ نه! چون می دانم قبلا هدفم این بوده.

اگر قبول نشوم؟ سال بعد امتحان می دهم.

اگر دوستانم قبول بشوند؟ دلم می سوزد که من قبول نشده ام.

اگر قبول بشوم؟ شروع یک سری گرفتاری جدید. اما حتما خوشحال می شوم.

برای ازدواج چه برنامه ای دارم؟ حوصله ی آشنایی و استرس تصمیم گیری را ندارم.

می خواهم تنها بمانم؟ نه شبیه این که الان هستم

دلم می خواهد بروم یک جای خیلی دور که نه تلفن باشد نه اینترنت نه هیچ چیز. خدا بهم تضمین بدهد عزیزانم حالشان خوب است. نگران چیزی نباشم. فقط سکوت باشد. صدای طبیعت باشد. قطع شود صدای این اره برقی در گوشم. تنها باشم. صدایی نباشد. خشم وجودم مهار شود. حالم بهتر شود.

و...

هرگز برنگردم.

این است که گمان می کنم باید بمیرم.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۴ ، ۱۱:۴۹
نویسنده جوان

22 خرداد 92

گشتم دنبال پشه!نبود!کشته شدن همه شون گویا در آخرین سم پاشی!

حالا می گردم دنبال مگس که بجهانم!- اونم نیست آخه-

هی از این وبلاگ رفتم اون وبلاگ،کلی نظر نوشتم که هیچ کدوم ثبت نشد :|

این دنیای مجازی هم حتی محدودیت داره!

امروز زنگ زدم چندجا برای کار...که گفتن حضوری باید بیای.کلافه م! همه ش به مدتی که درس خوندم فکر می کنم و اینکه اگه کار نکنم می پوسم...

از طرفی باید یه کار پاره وقت باشه که بتونم دانشگاه هم برم.تازه می خوام پول خوبی هم بدن!ولی من حتما اون کارو بدست میارم...

اینجور جاهاست که معنی استقلال بیرون میریزه.برای کار پیدا کردن...خودتی و خودت!نه کمکی،نه پارتی،نه حمایتی حتی!

ای بابا...

هنوز خبری از انتشاراتی نیست...هنوز امیدوارم.اما امیدم کمتر شده...

توی خیالم،شخصیت اصلی داستانمو می بینم که تب کرده و حسابی افتاده...این نشونه ی خوبی نیست! این یعنی احساس ضعف کرده.یا خسته س...

شما که فکر نمی کنید من اسکیزوفرنی دارم؟ :)

از خدا می خوام بیام اینجا و بگم قراره چاپ شه...

و هم اینکه کار پیدا کردم...

خدایـــــــــا

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۴ ، ۱۰:۵۴
نویسنده جوان

21 خرداد 92

زندگی چنان می چرخد که با آن نچرخیم جا می مانیم!

مثلا فرق همین امروز با دیروز! چقدر استرس داشتم!چقدر کار داشتم.صبح یه جا مصاحبه،عصر یه جا دیگه.

امروز دختر خونه بودم! تا ساعت نه خوابیدم،بعد صبحونه ی مفصل خوردم و خونه رو تمیز کردم و ظرف شستم و خرید رفتم و...دوباره خوابیدم و!!! حوصله م سر رفت عاقبت! زندگی که روزمره میشه جونمو ازم می گیره!

دنیای مجازی دنیای جالب تری شده انگار این روزها؟حوصله م اینجا سر جاش تره!

دلم شور رمان هامو میزنه.خبری از انتشاراتی نیست! نکنه خوششون نیاد؟ حتما شخصیت های رمانم الان سخت در حال مبارزه اند...می خوان خودشونو ثابت کنن...خدایا،اینجای قصه رو من نمی نویسم!خودت جفت و جورش کن!

چند روز پیش یک رمان جدید شروع کردم که همینطوری مونده.

کتاب کوه پنجم هم حتی،همینجوری مونده.

هیچ کس برای پیدا کردن کار کمکم نمیکنه...باید کار پیدا کنم.یه کار سبک تر! از اونجایی که دیروز رفته بودم مصاحبه بهم زنگ زدن.حقوقش هم خیلی کم بود...کارش هم خیلی سنگین...از نظر روحی هم که چیزی برام نمی موند...گفت احتمال بیمه کردن هم خیلی کمه! نمی دونم چجوری با این اوصاف می خوان کسی رو پیدا کنن! خب،پیدا که می کنن بالاخره! ولی من نیستم اون آدم.

دیگه نمی دونم کجا رو بگردم!

دلم می خواد برم کلاس ایروبیک...مانتوی خنک تابستونی بخرم...روم نمیشه از بابا پول بگیرم.مخصوصا که کفش هم می خوام. و کیف! و دلم می خواد روتختی ها عوض شن! و بیشتر از دو ماهه که دلم می خواد یه دستبند جدید بگیرم!... از اینکه حتی پول کرایه ماشین هم از بابا می گیرم،خجالت می کشم.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۴ ، ۱۰:۵۳
نویسنده جوان

20 خرداد 92

نمی دونم از کجا بگم

از آخر به اول یا از آخر به اول

یا اصلا درهم و برهم بگم...

هردو رمانمو بردم.نتونستم انتخاب کنم.مثل بچه هامن!هردوشونو دوست دارم...

ناشر نگاهشون کرد...گفت خیلی امیدوار کننده س!گفت اگه ارشاد تاییدش کنه می خواد ریسک کنه و روش سرمایه گذاری کنه!!!

گفت هدفت چیه؟می خوای پولدار شی یا معروف؟

گفتم من فقط مخاطب می خوام! همین-

گفت چاپش می کنه و یه درصدی هم از سودش به من میده...

ولی باید بیشتر بررسی کنه و بخوندش.نخواست خیلی امیدوارم کنه- اما راستش...راستش من خیلی امیدوارم!

اونقدر که توی خیابون با یک لبخند بزرگ راه می رفتم،توی ایستگاه مترو می دویدم و توی پیاده رو چشمام پر از اشک می شد...

من نویسنده ام!

من نویسنده ام!

و به زودی،...شاید....با مخاطب!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۴ ، ۱۰:۵۱
نویسنده جوان

20 خرداد 92

از مصاحبه ی کاریم برگشتم

یه دنیا حرف دارم بزنم از حال و هوای اونجا...که نمی زنم... ازم سوال پرسیدن و بلد بودم.فکر کنم اونا قبولم کنن.قراره عصر زنگ بزنن حقوقشو بهم بگن.اما من اونجا دووم نمیارم.نه،دووم نمیارم

عصر میرم سر قرار با انتشاراتی که دوستم واسطه شده.دارم از شدت استرس جون میدم! انگار به جونم بنده این قرار...انگار یه چیزی ثبت میشه در من...

شاید،داستان،داستان هویتیه که سالها ساختم...که من نویسنده م،تو بگو بی مخاطب! اما سالها به خودم گفتم که من نویسنده م... و حالا برای هویتی که ساخته م دنبال شناسنامه م

راستش اگه این انتشارات بهم شناسنامه نده،باز هم می نویسم.تا یک روزی پیدا کنم،مخاطب!

یعنی توی این دنیا کسی هست که بخواد رمان منو بخونه؟

هنوز نمی دونم کدوم رمان رو می خوام ببرم!عاقبت هردوتا رو می برم شاید!

خدایا کمکم کن

دعای همه رو لازم دارم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۴ ، ۱۰:۴۸
نویسنده جوان

19 خرداد 92

با چهارتا دم و یک بازدم اساسی درست میشه،

حسی که یقه مو گرفته.بهش میگن ترس!باهاش غریبه نیستم.می شناسیم همو.بزرگ شدیم با هم

آره،من بزرگ شدم،ترس هام هم!

دوباره فردا یک مصاحبه ی کاری،و قرار با یک ناشر...

شور زندگی به همین نیست که نمی دونیم چی میشه؟

آماده ی همه چیز باید باشم...

ممکنه ناشر کتابمو ورق بزنه،پرتش کنه روی میز و بهم بگه: باید بیشتر بخونی!

و این یعنی افتضاحه.یعنی قلمت خامه

یاد حرف ناشر قبلی که میفتم یه کم انرژی می گیرم.گفت باید اقرار کنم که قلمت بسیار زیباست...اما بعدش که حرف هزینه زد...شاید تعریف کرد تا من سرمایه گذاری کنم!

وای خدا،کی این قضاوتا رو میخوام بذارم کنار!

تو زندگی شخصی مگه میشه قضاوت نکرد!ولی شاید نباید جار زد توی محفل عمومی!!!


بعدا نوشت: راستی داداشی نپسندید کیس مورد نظرو.بهتر!راستش منم نپسندیده بودم :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۴ ، ۱۰:۴۷
نویسنده جوان

17 خرداد

حس شاعریم گرفته...به خودم قول داده بودم که قلم نرانم اینجا... قول داده بودم گاه بیایم و روزمره هایم را قلم بزنم...من قلم برانم،نه قلم مرا

باز اما اسیر همان حسی می شوم که عصرهای پاییز گریبانگیرم میشود...

اسیر حسی که شبیه عشق است...اما عشق نیست! روحم هنوز سزاوار عشق نبوده است...نبوده است ...نبوده است...

بوی باران نمی دهد هوا؟حال و هوای من ولی بارانی ست...گفتم پاییز؟نه،نه بارانش بهاریست! بغضی که می آید، ساعتی پیش نبود...ساعتی بعد هم،حالش معلوم نیست!

فرصت باریدنم نیست...فرصت غرش هم!گیرم که فرصت غرش باشد،

صدایم بس گرفته،در هوایی که جز ترانه موج نمی زند و بهانه ای جز گرمی هوا نیست!

حالم حال هوای بهار است!

نا معلوم!

غیرقابل پیش بینی!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۴ ، ۱۰:۴۷
نویسنده جوان

17 خرداد 92

تصمیم دارم یه شعر از خودمو بذارم اینجا.حرفه ی اصلیم داستانه،شعر نیست...و جالبه که معمولا تو جمع نمیخونم شعرهامو...اما الان می خوام اینجا بنویسم:

شعرهایم را بسوزانم دگر...

باید از تو بگذرم حالا دگر...

باید از دل بکنم سودای تو

یاد چشم پر خمارت را دگر

خاطرات بودن با عشق را

بسپرم بر دست دلداری دگر

از دل و دلدادگی سودم نبود

بایدم رفتن پی راهی دگر

شاید اندر می فروشان یافتم

وجهه و کاری و بازار دگر

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۴ ، ۱۰:۴۵
نویسنده جوان